بچه های ِ منبچه های ِ من، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

خاطره هایی برایِ کودکی که هرگز زاده نشد

19+

این روزها داریم تلاشمون رو میکنیم که تورو توی این دنیا بیاریم... اما نمیشه... هربار تلاش میکنیم،نمیشه... و من هربار ناامیدتر از قبل بی بی چک میخرم... و هربار که منفی میشه کل روز حالم بده... حرفی هم نمیتونم بزنم چون محسن میگه از کجا معلوم مشکل از تو نیست... وضع مالی خوب نیست... امیدواریم خوب بشه..بریم آزمایش ببینیم مشکل از کیه... ماشینمون رو فروختیم و دادم به پدر حسن تا توی خونه سرمایه گزاری کنه... میگم وضعمون خوب نیست،منظورم اینه که نقینگی نداریم... اما هربار که یادم میوفته که تو نمیخوای بیای، با خودم تکرار میکنم من به زمان بندی خدا ایمان دارم... میگم حتما خدا میخواد من لاغر بشم،کارا و زحماتت بابات به بار ...
13 اسفند 1400

+18

خب باید بگم خیلی سال هستش که ننوشتم اینجا... باید بگم که الی و محسن با هم ازدواج کردن سال 95... بالاخره... بعد از گذشت همه سختی ها.. و مامان دانشگاه رو بعد از ازدواج بالاخره ول کرد و راحت شد.. چون بابابزرگ گفته بود اگر مردی هم باید دانشگاهتو تموم کنی. از اونجایی که ازدواج کرده بودیم دیگه زورش نمیرسید 😁 هنوز فکر میکنن تقصیر باباته که که من دانشگاهو ادامه ندادم. نمیدونم وقتی چنمدسالت شد میدم این وبلاگ رو بخونی،اما مین.یسم اینجا از روزهای سختی که سال 95 تا 96 کشیدم،خیانتی که پدرت کرد و من یهو متوجه شدم. وقتی تلگرامش روی کامپیوتر باز بود،اسم یه دخترو دیدم،و چتهایی که توش از دعوای من و بابا بود تا توضیحات دیگه... ت...
30 بهمن 1397

+17

چقدر اهنگ وبلاگتو دوست دارم.... اهنگ همیشگیه!! تا ابد روش میزارم بمونه!!!! هنوز بابات محسنِ!! هنوز دوستش دارم... هنوز دارم دیوونم میکنه.... راستی بابایی اردیبهشت تصادف کرد... 4بار عملش کردن!! پاش رفت زیر اتوبوس... پریروز دوباره عملش کردن.... شوهر قشنگم اروم خوابیده بود.... و من چقدر دوستش داشتم... اینکه بشینم و ساعتها به صورتش نگاه کنم... هی هی هی... بابایی اذیتم کرده.... خیلی.... همه دنیا یه طرف بابات یه طرف... از همه که میبرم میرم پیش اون... از اون که میبرم کسیو ندارم که برم پیشش.... خدا... خدا هست اره... اما دیگه یادم رفته با خدا چجوری حرف بزنم....چجوری حرف میزدم.... هی هی ...
4 مرداد 1393

+16

خب بابایی اگه دلش بخواد از این به بعد میتونه اینجا واسه نی نی اش بنویسه!! مامانی براش یه اکانت درست کردش! :) +دوستون دارم
14 اسفند 1392

+15

خب از کجا شروع کنیم؟! یک سال درست گذشت... یک و یک ماه که نیومدم... خب میدونی قرار شده دوتا نی نی بیاریم... یکی رو بزاریم سینا!! یکی سیما! دیشب یهو به ذهنم یخه اسم اومد مَه سیما! به نظرم معنیش میشه سیمای ِ چو ماه! یا صورتی ماه مانند!! خوبه عزیزم؟! تو دوست داری؟! راستی خبر نداری خاله هانیه که هیچ وقت نمیخواست ازدواج کنه،عقد کرده! همه کاراشونو کردن فقط بچه ندارن این وسط! دیشب تولد خاله هانیه بود! کلی هم خوب بود! همش مامانی دلش واسه بابایی تنگ میشد وقتی اون دوتارو کنارهم میدید!! خب مامانی خیلی دوست داره که همه بدونن یکی هست تو قلبش که هرشب واسه اون مینویسه! مامانی این روزا یکم حالش خوب نیست... داره درمون م...
14 اسفند 1392

سفر 20 روزه محسن

سلام کوچولوی دوست داشتنی من... دلم برات تنگ شده بود... خوبی؟؟!! من؟؟ نه!خوب نبیستم... دلم گرفته... دلشوره دارم... واسه محسن... با اینکه همش 20 روزه اما دلم براش زیاد تنگ میشه... فردا میره.. از فردا 20 روز نیست... 3هفته... بغضم گرفت مامانی... ای کاش تورو داشتم.... بغلت میکردم، میبوسیدمت... میبوییدمت... بجای بابات.... دوست دارم محسن بابات باشه... توچی؟! تو کیو دوست داری؟! :| +خدا...بهم صبر بده...کمکم کن...:| :(
17 بهمن 1391

اسم

من دلم نمیخواد بچه ام کسی رو به یاد کسی بندازه!! آدمها یدونه ان،اسمهاشونم یه دونه اس! آدما اسم بچه شونو به یاد کسایی که براشون عزیز بودن میزارن! اسم سیما قشنگه! اما به هیچ وجه نمیزارم کسی سیما صداش کنه!!! اصلا محسن...! جدی میگم وقتی نظرتو خوندم،بغضم گرفت!! مثل این میمونه که من اسم پسرمو بزارم رضا یا بزارم سهیل!!! من نمیزارم،و نمیزارم که توام بزاری!! حتی واسه اسم دوم هم نمیزارم بزاری سیما! از دستم ناراحت نشو!چون عقیده منه!! به مرور زمان اینو میفهمی! من حتی خسرو هم نمیزارم اسم پسرمو!چون دق میکنم هربار که بخوام صداش کنم!! هیچ میدونی حس من نسبت به خسرو چه حسیه؟! حس یه عشق از دست رفته!! این یه حس معمولی ای نیس...
26 آذر 1391

بابا محسن

سلام عجقم...!! نمیدونی چه بابای مهربونی الان نصیبت شده!!! این یکی دیگه واقعنی داره بابات میشه!! انقده مهربوون و خوبه!! انقده شبیهه مامانیته!!! دلکم باید یاد بگیری به من بگی مامان جون!! عمرا بزارم بگی مادر و به بابات بگی پدر!! چیه آخه شسته،رُفته!بدون هیچ حسی!! مامان گفتنش خودش یه حسی رو منتقل میکنه به آدم!! یه حس عاشقانه!! میدونی بابات قراره اگه دختر بشی،اسمتو چی بزاره؟! رقیه!! خوب آخه بچمو مسخره میکنن پس فردا توی مدرسه!! میدونم رقیه کیه،ام البنین،ام کلثوم،اما دلکم این اسمهارو نمیشه قرن 22 روی بچمون بزاریم که!! یکم فکر کن!! اما اگه بزاره،از کاری که از بچگی بدم میومده و دوست نداشتم،باید انجامش بدم! اونم اینه که ...
26 آذر 1391

هنوز

هنوز وقت پیدا نکردم!! و پولی که بتونم باهاش به سرپرستی بگیرمتون... ولی تمام سعیمو میکنم!! دوستون دارم بچه هاب من...! ...
1 آبان 1391