بچه های ِ منبچه های ِ من، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

خاطره هایی برایِ کودکی که هرگز زاده نشد

+18

1397/11/30 14:00
نویسنده : الــــــی
78 بازدید
اشتراک گذاری

خب باید بگم خیلی سال هستش که ننوشتم اینجا...

باید بگم که الی و محسن با هم ازدواج کردن سال 95...

بالاخره...

بعد از گذشت همه سختی ها..

و مامان دانشگاه رو بعد از ازدواج بالاخره ول کرد و راحت شد..

چون بابابزرگ گفته بود اگر مردی هم باید دانشگاهتو تموم کنی. از اونجایی که ازدواج کرده بودیم دیگه زورش نمیرسید 😁

هنوز فکر میکنن تقصیر باباته که که من دانشگاهو ادامه ندادم.

نمیدونم وقتی چنمدسالت شد میدم این وبلاگ رو بخونی،اما مین.یسم اینجا از روزهای سختی که سال 95 تا 96 کشیدم،خیانتی که پدرت کرد و من یهو متوجه شدم.

وقتی تلگرامش روی کامپیوتر باز بود،اسم یه دخترو دیدم،و چتهایی که توش از دعوای من و بابا بود تا توضیحات دیگه...

تا سوالات راجع به اینکه من و بابات قبل ازدواج رابطه داشتیم یا نه و اینکه پسرا با اون چه رفتارهایی کردن و...

و دوباره پیامهایی که توسط یه نفر دیگه برام اینستا فرستاده شد که بابا میخواست بره سرقرار با یه ادمی که خودشو زن جا زده بود درصورتی که مرد بود..

از نظر من اینها خیانت حساب میشد...

ممکنه از نظر ادم دیگه این طور نباشه و منی که هرروز بهم بی محلی میشد...

و روزهایی که هی مدام میشنیدم که باید جدا بشیم و من میخوام با وکیل حرف بزنم و...

اما مامان وایستاد و گفت باید یبار دیگه به بابا شانس اینکه دوباره یادش بیاد چه حسی داشته قبل ازدواج داد..

براش اولین سالگرد ازدواج یه شیشه درست کرد و 365 تا کاغذ توش گذاشت و تو هرکدوم یه چیزی نوشت،

یکی شعر عاشقونه،یکی جمله انگیزشی،یکی دلایلی که عاشق محسن شده...

و اونروز شد نقطه عطف...

چقدر حرف دارم بزنم باهات...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)