بچه های ِ منبچه های ِ من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

خاطره هایی برایِ کودکی که هرگز زاده نشد

+3

1391/3/2 15:38
نویسنده : الــــــی
242 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم اینو بدون که هیچ وقت تورو یادم نمیره حتی اگه خودمو فراموش کنم...

حتی اگه الان مامانت دیگه اون مامان چند روز پیش نیست...

اما تو هنوز نی نی مامانتی!!!

عاشقتم...

دوست دارم با تمام قلبم...

میدونی جوونم؟؟

از مردم خسته ام...

بیزارم...

پسرکم تنهام نزار...

جز تو بین این همه آدم،هیشکی رو ندارم!!!

پسرکم اینو بدون که هیچ وقت تورو یادم نمیره حتی اگه خودمو فراموش کنم...

حتی اگه الان مامانت دیگه اون مامان چند روز پیش نیست...

اما تو هنوز نی نی مامانتی!!!

عاشقتم...

دوست دارم با تمام قلبم...

میدونی جوونم؟؟

از مردم خسته ام...

بیزارم...

پسرکم تنهام نزار...

جز تو بین این همه آدم،هیشکی رو ندارم!!!

خسته م نفسم از این همه خیانت...

از این همه دوری...

از ینهمه جدایی...

از آدمایی که بخاطر راحت شدن خودشون...

گفتن یه راز که داره خودشونو خفه میکنه،تورو خفه میکنن...

وای...

پسرم امیدورام هیچ وقت نیای این دنیا...

هیچ وقت..

شاید باورت نشه...

که بابات توی آغوش دوست مامانت لم داده،بوسیدتش...

در آغوش کشیدتش...

کاری که یه زمانی آرزوی مادرت بوده...

رابطه دوست مامانت با بابت انقدرها خوب بوده که فکرشم نمیتونی بکنی...

پسرم...

تو مثل بابات نیستی...

گاهی با خودم میگم میخوام جنده بشم...

میخوام همونی بشم که پسرا میخوان...

میخوام بکشمشون...

همه پسرارو...

پسرکم تو تنهام نزار...

توی این جمعیتی که خنجرشونو در آوردن واسه بریدن شاهرگت...

پسرکم جز تو دیگه هیچکسی رو ندارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان غزل
1 مرداد 91 1:24
چه حوصله ای داری الی جون واسه چیزی که اصلا وجود خارجی نداره اینهمه داستان نوشتی حتما قوه ی تخیل بالای داری ان شاالله خدایه همسر خوب و بعد هم یه نینی ناز بهت بده

تخیل رو نمیدونم!اما بچه نداشتمو دوست دارم!شاید چون دوست داشتم باباش اون پسری که دوستش دارم باشه ولی نشد!