بچه های ِ منبچه های ِ من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

خاطره هایی برایِ کودکی که هرگز زاده نشد

4

1391/3/10 23:31
نویسنده : الــــــی
144 بازدید
اشتراک گذاری

دلم عجیب خرابه...

دلم عجیب دلتنگ قصه هاشه...

حال و هوای عجیبی دارم...

این آهنگ مناسبه حالمه...

خسته ام...

زندگی خسته کننده ای دارم...

خسته شدم از خودم...

پسر گلم...

میخوام بگم هیچ وقت به دنیا نیا...

پر از خیانتکاره...

خسته کننده است...

حال بهم زنه...

میخوام خودمو با بالا بیارم...

زندگیمو تورو،دوستامو...

همه رو...

هوا رو...

حال بهم زن ترین روزهامو دارم میگذرونم...

باید خطمو عوض کنم...

با این خط1000تا آدم هستن که گذشته تلخ و شیرینمو میکشن جلو چشمام...

از همه آدما خسته ام...

پسرم مامانت دیگه نمیخواد زنده بمونه...

میدونی یعنی چی؟

یعنی تو شاید بشی بچه یکی دیگه...

پسرم مامنت خسته است..

نیا...

+هیچ وقت از روی کسی یا چیزی تقلید نکردم...

نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد...

اصلا به این داستان فکر نمیکردم...

+پسرم مامنت اولین بار که عاشق شد،5ساله پیش بود میدونی اسمش چی بود؟

رضا...مامانت خیلی دوستش داشت حتی از خودش بیشتر...

همین هم کارو خراب کرد تقریبا...

فکر میکرد اگه رضا با اون باشه باید تاوان بده...

اما نمیدونست رضا هم اونو بیشتر از جونش دوست داره...

پسرم سالها از اون روزها میگذره...

و مامانت داره دوباره میره همونجا با رضا...

باورت میشه مامانی؟

اما من نمیزارم که گذشته دوباره تکرار بشه...

هیچ وقت...

مامن دوست دارم...

اگه مردم،حتما یکی به دنیا میاد جای من که قرار میشه اسم بچه اش رو بزار سهیل...

محمد سهیل نه!!!!

سهیل....

اسم دخترشم میزاره ستاره...

به اون روز امید دارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)